روي تخت جابه جا شدم .حسين گفت : خيلي خوب تو هم برو به كارت برس. ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو ميخواي؟ حسين آهي كشيد : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمي شم من از خدامه ! ولي نمي خوام باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله كارمون درست مي شه و ديگه هميشه پيش هم مي مونيم تا دلت بخواد حرف مي زنيم . با تزرديد گفتم : آخه چطوري ؟ حسين مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خيلي فكر كردم . اين ارتباط اصلا درست نيست. من تصميم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصيلم است كار هم فعلا دارم با اينكه نيمه وقته ولي بهتر از هيچي است بعد هم يك كار خوب پيدا مي كنم. خونه پدر ام هم هست با اينكه كلنگي و كوچك است ولي از اجاره نشيني بهتره مي خوام بيام با پدرت صحبت كنم. فوري گفتم : نه .... حسين دلگير پرسيد : چرا ؟ -
بقیه داستان در ادامه مطلب
دوستان نظر فراموش نشه