ولش از عشق هيج چيز نمي دونستم حتي نميدونستم حرف دل يا درد دل چيه از احساس هم هيج
چيز نميدونستمتم يه وقتي شد كه يه مرد خوش تيب با من اشنا شد به هم گفت بيا باهم دوست بشيم
گفتم:باشه ولي من مي ترسم كسي از دوستي ما بوي ببره گفت:نه,نه از اون دوستي كه تو فكر
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید
دوستان نظر فراموش نشه
ميكني فقط دوستي معمولي من هم گفتم:باشه قبوله شماره شو بهم داد گفت:هر وقت خاستي به من زنگ بزن من هم شمارش رو برداشتم و رفتم.فرداش تو فكر بودم زنگ بزنم يا نه,خجالت هم ميكشيدم اخه اولين بار بود با يه مرد غريبه حرف ميزدم به خودم جرئت دادم و زنگ زدم,تلفونش رو برداشت گفت:الووووو هيج چيز نگفتم اون هم هي الوووو الووو ميكرد تلفون و قطع كردم تااا فرداش.دوباره بهش زنگ زدم اون هم برداشت گفت:الوووو الوووو چرا جواب نميدي گفتم:بله گفتش:شما گفتم:همون كه ميخاي دوستش باشي گفت:اهااا الان فهميدم,پس تو ديروز بهم زنگ زده بودی گفتم:بله گفت:چرا جواب نميدادي گفتم:خجالت كشيدم گفت:ديگه از من خجالت نكش چون ما با هم دوستيم گفتم:باشه.چند روز و چند ماه داشتيم با هم حرف ميزديم و هر روز اشنا و اشناتر ميشديم,كم كم اون رو دوستش داشتم ولي خودم هم نمي دونستم كه دوستش دارم يعني بهش عادت كرده بودم. تا يه روزي شد كه داشت خجالت مي كشيد فكر كنم ميخاست يه جيزي بگه گفتم:ميخاي چيزي بگي گفت:راستش بله گفتم:بگو چيه گفت:شرط داره گفتم:چيه ك
گفت:اگه از اين حرفم خوشت نيومد فراموش كن من نميخام دوستيمون و خراب كنم فقط اگر خوشت نيومد از دستم ناراحت نشو, من تو فكر رفتم باخودم گفتم:اين چي ميخاد بگه؟ شرط رو قبول كردم گفتش:من خاطر خواهتم گفتم:يعني چي گفتش:يعني دوستت دارم, من كه هيج چيز از عشق و دوست داشتن نميدونستم,گفت:تو چطور گفتم:فكر كنم منم ترو دوست دارم گفتش:خداياا شكرت,فرداش منو با يه كافي دعوتم كرد منو برد كافه شاب بهم گفت:خوشحالم كه دست رد به سينه م نزدي و خوشحالم كه الان در كنارم هستي من هم گفتم:من هم خوشحالم بهم گفت:هيج چيزت رو از من پنهان نكن ميخوام با من درد دل كني رازت رو به من بگي با من راحت راحت باشي من هم خوشحال شدم با خودم گفتم:يكي پيدا شد به فكر من باشه گفتم :باشه تو هم همينطور.فرداش بهم زنگ زد و گفت:هر احساسي و هر درد دلي كه داري با من بكن من كه از درد دل و احساس هيج جيز نمي دونستم گفتم:باشه ولي بعدن من الان كار دارم گفتش:باشه هر طور راحتي تلفون رو قطع كردم با خودم گفتم جكار كنم جي بهش بكم ناگهان فكري به سرم رسيد رفتم تو انترنت درد دل را توي google جست جو كردم همينطور گشتم تا بيداش كردم بهش تلفون زدم گفتم اماده اي تا درد دل گنم گفت:بله تو هر وقت بخاي مي توني با من درد دل كني همون متن رو كه توي انترنت جست جو كرده بودم رو براش خوندم خوشحال شد گفت:خوشحالم كه با من درد دل كردي من هم خوشحال شدم,بعدش گفتش:احساست در باره ي من چيه گفتم:تو اول بگو گفتش تو واسه ي من مثل فرشته ميموني من احساس ميكنم براي هم افريده شوديم من هم گفتم:من هم همين احساس رو دارم خشحال شد گفتش:هرجه راز داري بهم بگو گفتم نه ندارم ناراحت شد بهم گفت:تو به من اعتماد نداري اخه چرا؟ من هم كه نمي خاستم دلش رو بشكنم رازم رو گفتم گفتش:عزيزم جگرم دوست دارم خيلي زياد الان فهميدم كه تو به من اعتماد داري گفتم:تو ديگه رازت رو بگو تا بي حساب بشيم يه راز هاي دروغی رو به من گفت من هم ساده باورش كردم.بعد از چند روز منو به خونش دعوت كرد گفتش كه خونمون كسي نيست گفتم نه نميتونم اخه اكه مامانم بفهمه منو ميكشه گفت نه نميفهمه گفتش بگو مخوام برم خونه ي دوستم گفتم باشه به مامانم گفتم كه مي خواهم برم خونه ي دوستم اون هم قبول كرد من هم رفتم منو برد خونشون رفتيم توي اتاقش. اول با عزيزم عزيزم قربونت برم شروع شود بعد به هم چسبيد منم كه هيج چيز نمي تونستم بكنم چون بهش اعتماد داشت دوستش هم داشتم كم كم با من بازي كرد بعد كه بازيش تموم شد منو رسوند خونمون گفتش:تو عزيزمي من بهت قول ميدم هيج وقت ولت نكونم تا اخر عمر دوستت داشته باشم من هم دلم راحت شد گفتم:من هم همينطور.از فردا كاملا عوض شده بود بد اخلاق و فحش ميداد تا روزي شد كه بهم گفت:من تو رو نميخوام دوستت ندارم من كس ديگري رو دوست دارم من هم كه فهميدم اشتباه بزرگي رو كردم شروع كردم گريه كردن گفتش گريه نكن كه خيلي بي فايده ست گفتم:نكن اينطور با من كه قلبم داره درد ميكنه خنديد و گفتش برو بابا بعدش گفت يه سوبرايزي برات دارم گفتم:جيه گفتش برو تو انترنت اين سايت رو بزن و تلفون رو قطع كرد ديگه بهش تلفون زدم ولي تلفونش تو دست رس نبود چند بار زدم فايده اي نداشت بعدش رفتم تو همان سايتي كه گفته بود, ديدم كه عكسم رو تو انترنت زده و رازم رو بخش كرده خيلي گريه كردم اما فايده اي نداشت قلبم درد ميكرد توي محل مون همه فهميده بودن .خانوادم كه فهميدن منو از خونه انداختن بيرون. اون وقت فهمیدم که همه ی حرفاش و رازهاش الکی بود ديگه شده بودم دختر خيابوني ای كاش ميشود برگردم به همون زمان و اين كارو نمي كردم ولي بيفايده است
همين است سرانجام عشق خيابوني که اولش با عزیزم عزیزم شروع می شه بعدش با خیانت تموم میشه